مدتی طولانی با هم بودیم. همه جا، شب و روز. در شادی و غم. او همه اسرار زندگیم را میداند. همه چیز را به او گفتهام. گاهی هم حرفهایم را برایش نوشتهام. همه چیز.
اما امروز... هرچه میگردم، اثری از او نیست. جایش بدجوری خالیست. میخواهم دوباره با دستانم لمسش کنم. صورتم را بگذارم روی صورتش و آرام با او سخن بگویم.
امروز، اینجا نیست.کسی چه می داند! شاید به رازهای یک غریبه گوش میدهد و دستهای آن غریبه بدنش را لمس میکند.
ولی... من، به او برمیگردم! زودتر از آنکه او به من برگردد.
« دیشب، گوشی موبایلم را گم کردم »
آخي
پاسخ دادنحذفمنم جعفر رو كه گم كردم خيلي حالم بد بود،از بعد اون هم هيچكي نتونسسه جاشو پر كنه برام
ای اقا!
پاسخ دادنحذفعالی نوشتی :))
پاسخ دادنحذفامیدوارم که پیدا شه:-(
از اولشم تابلو بود سر کاریه اصلنشم :D
پاسخ دادنحذفچقد گفتم حواست بش باشه داره هرز میپره
پاسخ دادنحذفزکی مارو باش
پاسخ دادنحذف